روزی روزگاری چهار خرگوش کوچولو به نامهای فلاپسی، ماپسی، دم پنبهای و پیتر همراه با مادرشان در یک تپهی شنی، زیر ریشهی یک درخت صنوبر بسیار بزرگ زندگی میکردند.
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=487,height=575,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter08.jpg)
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=469,height=533,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter11.jpg)
یه روز صبح، مامان خرگوشه گفت: «عزیزای دلم، میتونید در همین اطراف یا توی مزرعههای کناری بازی کنید، اما یادتون باشه که به باغ آقای مکگرگور نرید؛ پدرتون اونجا دچار یه حادثه شد؛ بعدش هم خانم آقای مکگرگور گیرش انداخت و باهاش خوراک درست کرد.
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=469,height=511,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter12.jpg)
«حالا برید و بازی کنید، اما زیاد شیطنت به خرج ندید. منم دارم میرم بیرون.»
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=457,height=566,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter15.jpg)
بعدش، مامان خرگوشه سبد و چترش رو برداشت و به داخل جنگل و به سمت نونوایی به راه افتاد. او یک قرص نان برشته و پنج تا شیرینی کشمشی خرید.
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=487,height=595,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter16.jpg)
فلاپسی، ماپسی و دم پنبهای که بچه خرگوشهای خوب و حرف گوشکنی بودند، به نزدیک راه روستایی رفتند و شروع کردند به چیدن تمشک.
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=440,height=475,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter19.jpg)
اما پیتر که خیلی شیطون و بازیگوش بود، یک راست به سمت باغ آقای مکگرگور دوید و از زیر دروازهی باغ، به داخل محوطه خزید!
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=476,height=557,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter20.jpg)
اولش رفت سراغ کاهوها و یه کم ازشون خورد؛ بعد هم رفت سراغ بوتههای لوبیا سبز و بعد هم یکم از تربچههای باغ رو خورد.
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=431,height=528,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter23.jpg)
بعدش احساس کرد دل درد گرفته ولی هوس کرد یه کمی هم جعفری بخوره.
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=400,height=384,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter24.jpg)
اما وقتی به اطراف مزرعهی خیار رسید، آقای مکگرگور رو در اونجا دید.
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=475,height=453,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter27.jpg)
روی چهار دست و پا نشسته بود و مشغول کاشت بوتههای کلم بود؛ اما وقتی چشمش به پیتر افتاد، از جا پرید و شروع کرد به دویدن دنبال او. همینطور میدوید و چنگک باغبونیش رو تکون میداد و داد میزد: «دزد، وایسا!»
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=470,height=568,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter28.jpg)
پیتر که خیلی ترسیده بود، تمام باغ رو اینور و اونور دوید ولی نتونست راه دروازهی باغ رو پیدا کنه.
وقتی از مزرعهی کلم رد میشد، یکی از کفشها از پاش درومد و یه لنگهی دیگهش رو هم موقع رد شدن از محوطهای که توش سیبزمینی کاشته بودند، گم کرد.
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=426,height=419,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter31.jpg)
با درومدن کفشها، شروع کرد به چهار دست و پا دویدن و همین هم باعث شد تا بتونه با سرعت بیشتری بدوئه. ژاکت آبی نویی پوشیده بود که دکمههای فلزی داشت که به نظرم اگه از شانس بدش به سمت مزرعه انگور نمیرفت و دکمههای ژاکتش به توریهای محافظ انگور فرنگی گیر نمیکرد، میتونست فرار کنه.
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=437,height=512,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter32.jpg)
پیتر که حسابی گیر افتاده بود، شروع کرد به گریه کردن. گوله گوله اشک میریخت تا اینکه چندتا گنجشک که با خانواده اونها دوست بودند، صداش رو شنیدن و با عجله خودشون رو به پیتر رسوندن. گنجشکها با آب و تاب ازش میخواستن که نهایت سعیاش رو بکنه و خودش رو آزاد کنه.
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=474,height=493,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter35.jpg)
ناگهان سر و کلهی آقای مکگرگور با یک صافی نسبتاً بزرگ پیدا شد. قصد داشت اون رو روی پیتر بندازه و بگیرتش اما پیتر تونست به موقع ژاکتش رو از تنش دربیاره و پا به فرار بذاره.
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=420,height=433,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter36.jpg)
شتابان خودش رو به انباری رسوند و پرید داخل یک آبپاش و قایم شد. میتونست جای خیلی خوبی برای پنهان شدن از دست آقای مکگرگور باشه، البته به شرطی که داخلش پر از آب نمیبود.
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=416,height=545,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter39.jpg)
آقای مکگرگور کموبیش مطمئن بود که پیتر همونجا، در گوشهای از انباری قایم شده؛ شاید زیر گلدونها. با احتیاط تمام، یکی یکی گلدونها رو برمیگردوند و زیرشون رو نگاه میکرد.
در همین حال، پیتر عطسهش گرفت؛ «اَاااچچچه!» آقای مکگرگور در یک چشم بهم زدن بالا سرش ظاهر شد.
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=469,height=530,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter40.jpg)
پیتر درست پیش از اینکه او برسد، از آبپاش بیرون پرید و به سمت پنجره رفت. آقای مکگرگور سعی کرد پاش را روی پیتر بذاره اما پیتر موفق شد از پنجره به بیرون جَست بزنه و با این کار، سه تا از گلدونها رو هم انداخت. پنجره کوچکتر از اونی بود که آقای مکگرگور بتونه ازش رد بشه و علاوه بر اون، دویدن دنبال پیتر هم نفسش رو بریده بود. پس دوباره برگشت به سر کار خودش.
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=407,height=503,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter43.jpg)
پیتر نشست تا کمی استراحت کنه. نفسش بند اومده بود و از ترس به خودش میلرزید. پاک گم شده بود و نمیدونست از کدوم راه باید برگرده. تازه بعد از پریدن در اون آبپاش، حسابی خیس شده بود.
بعد از مدتی استراحت، یواشیواش شروع کرد به پرسه زدن در اون حوالی. خیلی جستوخیز نمیکرد و همهش حواسش به دور و برش بود.
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=409,height=537,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter44.jpg)
به دیواری رسید که وسطش یه در بود. در قفل بود و هیچ روزنهای هم نبود که یه خرگوش تپل مپل بتونه ازش رد بشه و خودش رو به داخل بندازه.
موش پیری از پلههای سنگیِ جلوی در میرفت و میومد و برای خانوادهش که توی جنگل بودن، لوبیا و نخود فرنگی میبرد. پیتر ازش پرسید که دروازه از کدوم طرفه اما خانم موشه نخود بزرگی تو دهنش بود و به همین دلیل نتونست جوابی بهش بده و فقط سرش رو تکون داد. پیتر شروع کرد به گریه و زاری.
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=461,height=554,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter47.jpg)
بعدش تلاش کرد یه بار دیگه به باغ بره و راهش رو از اونجا پیدا کنه، اما باز هم بیشتر و بیشتر سرگردان شد. حالا اون به آبگیری رسیده بود که آقای مکگرگور بطریهای آب خودش رو از اونجا پر میکرد. گربهای سفیدرنگ هم اونجا بود که به چند تا ماهی قرمز خیره شده بود. اون خیلی خیلی آروم و بیحرکت نشسته بود اما گهگاهی، نوک دمش رو به اینور و اونور تاب میداد. پیتر با خودش فکر کرد بهترین کار اینه که هیچ حرفی باهاش نزنه و راه خودش رو بگیره و بره؛ پیتر قبلاً از پسرعموش، بنجامین خرگوشه درباره گربهها شنیده بود.
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=451,height=556,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter48.jpg)
دوباره به سمت انباری برگشت اما ناگهان، در همون حوالی و خیلی نزدیک به خودش، صدایی شنید. انگار صدای بیل زدن بود؛ خرچ، خرچ، خرچ، خروچ. پیتر فوراً به زیر بوتهها رفت و قایم شد. اما چند لحظه بعد، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه، بیرون اومد و با احتیاط روی چرخدستیی که نزدیکش بود پرید و به سمت صدا نگاه کرد. با اولین نگاه، آقای مکگرگور رو دید که داره زمینی که توش پیاز کاشته بود رو بیل میزنه؛ پشتش به پیتر بود و اون سوی آقای مکگرگور دروازهی باغ دیده میشد!
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=449,height=533,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter51.jpg)
پیتر خیلی یواش از چرخدستی پایین اومد. پشت بوتههای انگور سیاه، پیادهرویی بود که پیتر، با تمام قدرتی که داشت، در امتداد اون پیادهرو شروع به دویدن کرد.
آقای مکگرگور پیتر رو از گوشهی چشمش دیده بود، اما پیتر توجهی به او نکرد. از زیر دروازه به بیرون خزید و در نهایت تونست
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=408,height=530,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter52.jpg)
خودش رو به جنگلِ بیرونِ باغ برسونه و در امان باشه.
آقای مکگرگور هم ژاکت آبی و کفشهای کوچولوی پیتر رو به تن مترسک تو باغ کرد تا باهاش کلاغها رو بترسونه.
پیتر تا به خونهشون در زیر اون درخت صنوبر بزرگ نرسیده بود، نه به عقب نگاه کرد و نه یه لحظه از دویدن دست برداشت.
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=440,height=510,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter55.jpg)
اونقدر خسته بود که به محض رسیدن، روی شنهای نرم کف خونهشون قِل خورد و به خواب رفت. مادرش داشت غذا درست میکرد؛ وقتی دیدش تعجب کرد که چرا سر و شکلش اینطوری شده و چه بلایی سر لباسهاش اومده. در دو هفتهی اخیر، این دومین کفش و ژاکتی بود که پیتر گم میکرد!
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=446,height=505,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter57.jpg)
مادرش اون رو به رختخوابش برد و براش دمنوش بابونه درست کرد و مقداری از اون رو به پیتر داد بخوره!
«یه قاشق غذاخوری از اون کافی بود تا یه شب خواب راحت داشته باشه.»
![[Illustration]](https://ririro.com/cdn-cgi/image/width=469,height=535,fit=crop,quality=80,format=auto,onerror=redirect,metadata=none/wp-content/uploads/2022/06/peter58.jpg)
اما فلاپسی، ماپسی و دم پنبهای اون روز عصرونه، نون و شیر و تمشک گیرشون اومد.